تحلیل جامعه‌شناختی و انتقادی ماهیت علم مدرن[1]

حسین کچویان [2]

بحث ما تحلیل جامعه‌شناختی علم مدرن با نظر به نقصان‌ها و مشکلاتی است که در فرایند توسعه و بسط خود پیدا کرده­ است. به ‌عنوان مقدمه، ابتدا مطالبی درباره معنای تحلیل جامعه‌شناختی علم و معرفت و پیامدهای این نوع فهم بیان می‌شود.

در یک بیان کلی، نگاه جامعه‌شناختی به علم، یعنی نگاه از منظر تعاملاتی که علم با جامعه از دو وجه دارد: هم از حیث تبعات و آثاری که جهان اجتماعی با تمام حواشی، ضمایم و حوزه‌های آن مثل اقتصاد، سیاست و فرهنگ بر علم دارد؛ و هم از جهت تأثیر و تأثراتی که خود علم بر وجوه مختلف جهان اجتماعی می‌گذارد.‌ البته این نگاه، ابعاد متکثری دارد که  به برخی وجوه آن اشاره می‌شود.

بخشی از مباحث این حوزه، مربوط به این است که حوزه سیاست، اقتصاد، فرهنگ و یا دین، چه تأثیری بر علم دارد. در خود علم هم مباحث زیادی وجود دارد؛ مثلاً اگر علم را به‌ عنوان یک نهاد در نظر بگیریم، عالمان علوم، روش‌های توزیع و انتشار علم و مؤسسات علمی و دانشگاهی، برخی از جنبه‌های مختلفی هستند که در جامعه‌شناسی علم باید ارتباط آن‌ها را با جنبه‌های مربوط به حوزه اجتماعیات بررسی کنیم. به ‌عنوان مثال، در زمینه ارتباط علم با سیاست، تأثیر فلان حزب در توسعه علم به طور کلی و یا توسعه یک علم خاص چگونه است؟ تأثیر و تأثری که ایدئولوژی‌ها در فرایند بسط، توسعه و یا تغییرات علم دارند، چگونه است؟ تحولات و رخدادهای سیاسی مثل کودتا و انقلاب، در بسط و توسعه علوم چه نقشی دارند؟ ارتباط این امور، در حوزه جامعه‌شناسی علم باید بررسی شود.

دو نوع نگاه به علم

 

در اینجا باید به یک نکته مهم توجه داشته باشیم تا بحث جامعه‌شناسی علم مدرن، در بنیادی‌ترین وجوه آن درک شود و آن تفاوت میان دو نوع نگاه و تلقی از علم است. اگر ما نگاه اجتماعی به علم را در تقابل با نگاه مطلق و خالص به علم در نظر بگیریم، روشن می‌شود که چه انتظاری از این بحث می‌توانیم داشته باشیم.

نگاه معرفتی-منطقی محض به علم

 

تلقی خالص و مطلق به علم، یعنی نگاهی که صرفاً بر خود علم تأمل و تمرکز می‌کند؛ بدون اینکه جهان پیرامون آن را در نظر بگیرد.‌ این دید، یک نوع فهم از مسئله به ما می‌دهد که در درک ایدئال ما از علم منعکس است و به‌ طور مشخص، درک سنتی ما از علم این‌گونه است. در این دیدگاه، جهان علم، جهان بسته‌ای است که خوداتکا، مستقل و بری از جهان عینی است. علم در یک جهان اثیری و انتزاعی ظاهر می‌شود، شکل می‌گیرد و به پیش می‌رود؛ بنابراین فرایند حصول علم، فرایند حقیقت‌یابی بوده و بری از هر امر دیگری است که بر حقیقت‌یابی آن خدشه وارد کند.

علم در جهانی شکل می‌گیرد که نه انگیزه‌ها، تعلقات و علایق آدم‌ها و نه ویژگی‌های فرهنگی، تمدنی و تاریخی در آن مؤثر نیست. جهان علم چنین جهانی است که در همه ابعاد خود، چه در بعد روش‌شناختی، چه در بعد معرفت‌شناختی و چه در نظریات مربوط به خود، مستقل از جهان اجتماعی است. هر تغییری که در جهان اجتماعی و یا شخص عالِم صورت بگیرد، در فرایند علم یابی تأثیری ندارد. گویا اصلاً چنین جهانی وجود ندارد و چنین تغییراتی در آن رخ نمی‌دهد یا جریان علم یابی، در جهانی مستقل و بیرون از جهان عینی اتفاق می‌افتد.

در این نگاه، تفاوتی نمی‌کند که شما مسیحی یا مسلمان باشید؛ شما در دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در تمدن باستانی علم‌اندوزی کنید و یا در تمدن کنونی. گویا کسی که در این جهان است، ارتباطات و پیوندهایش با جهان بیرون قطع است. نگاه معمول ما به علم، این‌گونه است.

نگاه اجتماعی به علم

 

در نگاه اجتماعی، به پیوندهایی توجه می‌شود که علم با عالِم، با نهاد علم و دیگر مقولات بیرونی دارد. در نگاه جامعه‌شناختی به علم، فرض این است که اصولاً برخلاف آن نگاه فلسفی یا انتزاعی، جهان علم فرورفته در جهانی است که ما در آن زندگی می‌کنیم و از وجه مادی تا وجوه فرهنگی حیات ما را شامل می‌شود. جهان علم، در تعامل تنگاتنگ با جهان اجتماعی قرار دارد. البته در این تلقی، یک جهان بیشتر وجود ندارد، نه اینکه یک جهان علم داشته باشیم و یک جهان غیر علم.

در نگاه جامعه‌شناختی به علم، اگر چنین تعاملی میان جهان اجتماعی و جهان علم وجود نداشته باشد، اساساً علم ممکن نیست. تفاوت این دو نگاه را از همین ‌جا باید درک کرد. در نگاه قبلی، اگر شما در مقام علم یابی، تعاملی با جهان عینی داشته باشید گویی اساساً علم و حقیقت‌یابی ناممکن می‌شود.

در ماجرای مشهورِ علامه حلی، در یک مسئله فقهی درباره چاه فاضلاب به ایشان رجوع شد. در گذشته که مردم از چاه آب استفاده می‌کردند، مسائل بسیاری در مورد آن به وجود می‌آمد و لذا یکی از مسائل عمده کتاب طهارت در فقه گذشته ناظر به آن بود. مثل اینکه اگر چاه‌های فاضلاب، در نزدیکی چاه‌هایی که از آن برای خوردن و شست‌وشو استفاده می‌کنند، قرار داشته باشد،‌ آیا این موجب آلودگی آن آب‌ها می‌شود؟ یا اینکه اگر حیوانی در چاه افتاد و مرد، آب چاه چگونه پاک و طاهر می‌شود؟ وقتی این سؤال را از علامه حلی می‌پرسند،‌ ایشان اول چاه آب خانه خودش را پر می‌کند. ازنظر ایشان، انجام ندادن این کار، ممکن است باعث شود تا منافع شخصی‌شان اثرگذار باشد و اجتهاد درستی صورت نگیرد.

اینکه این کار درست است یا نه، در جای خودش باید بحث شود و اتفاقاً مرتبه بالایی از فقاهت و کار علمی می‌طلبد؛ اما غرض من از این مثال، توجه دادن به این نکته است که از منظر نگاه سنتی، هر گونه تأثیر و تأثر از جهان عینی منشأ انحراف است؛ چون جهان علم یابی بری از جهان عینی است و در فضای مطلق انتزاعی و مجرد جریان پیدا می‌کند. بنابراین اگر شما بخواهید عالم خوبی باشید و به درستی علم‌ورزی کنید، باید تا حدی که می‌توانید پیوندهای خود با تمام جهات و حوزه‌های جهان عینی قطع کنید؛ چه از سنخ سیاست، چه از سنخ اقتصاد، چه از سنخ خانواده و چه از سنخ فردی.

در مقابل این نگاه، نگاه اجتماعی به علم معتقد است که شما بدون ارتباط وثیق و تنگاتنگ با جهان اجتماعی، نمی‌توانید علمی به دست آورید. یعنی صرف‌نظر از اینکه قطع این ارتباط ممکن نیست، مطلوب هم نیست. حتی بر فرض امکان، قطع این ارتباط، فرایند علم‌اندوزی و حقیقت‌یابی را دچار خدشه می‌کند. بنابراین آنچه در یک نگاه شرط تحقق علم است، در نگاه دیگر، مانع تحقق درست علم است.‌ این دو نگاه کاملاً در مقابل هم قرار دارد. مطابق نگاه اجتماعی، نهاد علم در درون جهان عینی قرار دارد و بخشی از آن است. جهان علمی، پیوند جوهری و وجودی با بخش‌های دیگر دارد و علم یابی با همین ارتباط پیش می‌رود.

نگاه اجتماعی به علم، لازمه درک عمیق ماهیت علم مدرن

 

همان‌طور که گفته شد، در تلقی اول علم مستقل و منقطع از جهان عینی و بیرونی است و در نتیجه فرایند شکل‌گیری علوم مدرن، هیچ ربطی به اینکه در چه تاریخ و در چه جهانی شکل‌گرفته است، ندارد؛ یعنی همین علم مدرن، ممکن بود دو هزار سال پیش اتفاق بیفتد و یا مثلاً در تمدن چینی هم حاصل شود.‌ این یعنی استقلال کامل جهان علم از جهان عینی.‌ در این نگاه، ظهور جامعه‌شناسی و علوم مدرن، پیوند خاصی با این مقطع تاریخی ندارد؛ بلکه این پیوند، پیوندی اتفاقی است که ممکن است ما دلایل آن را بدانیم یا ندانیم. مقدماتی که برای تحقق این علوم لازم است، نهایتاً از جنس مقدمات علمی است. مثلاً برای شکل‌گیری هندسه تحلیلی، می‌بایست ابتدا علم جبر و هندسه وجود داشته باشد و تا وقتی این مقدمات علمی نباشد، علم جدید حاصل نمی‌شود.

 

بر اساس مطالعات جدیدی که در حوزه جامعه‌شناسی علم صورت گرفته است، به نظر می‌رسد که ماهیت تاریخی و اجتماعی علم غیر قابل انکار است. اینکه علم مدرن در موقعیت دیگری به وجود نیامده، اتفاقی نبوده ­است. صرفاً به دلیل نبود مقدمات علمی آن هم نبوده­ است؛ یعنی حتی اگر بر فرض امکان، مقدمات علمی مثل جامعه‌شناسی در یک تمدن دیگر به وجود می‌آمد، باز هم امکان پیدایی این علم در غیر از جهان مدرن وجود نداشت.

 

یک مصداق جالب از این نوع نگاه، جریان نقل و انتقالات علمی است. علوم یونانی وقتی وارد جهان اسلام شد، بسیاری از بخش‌های آن، مثل اینکه در یک شوره‌زار قرارگرفته باشد، رشد نکرد و خشکید. بخش اجتماعیات و سیاسیاتش این‌‌گونه بود. فارابی در اوج این مباحث قرار دارد، اما وقتی به ابن‌سینا می‌رسیم، تنها بخش انتهایی شفا و یکی از نمط‌های اشارات است که ممکن است از قسم مسائل اجتماعیات و سیاسیات باشد. سیاست ارسطو اصلاً ترجمه نشد و آن مقدار هم که ترجمه و فهمیده شد، رشد نکرد. حتی فلسفه هم برخلاف آنچه تصور می‌شود، به راحتی وارد جهان اسلام نشد و در نهایت چندان نضج نگرفت. ملاصدرا را مجبور به تبعید و انزوا در کهک کردند. علامه طباطبائی وقتی می‌خواست فلسفه بگوید، مشکلاتی برایشان به وجود آمد. در زمان امام خمینی (ره) هم گفتند پسرش از این کوزه آب‌خورده و کوزه نجس است، چون پدرش فلسفه می‌گوید.‌ خلاصه اینکه این نقل‌وانتقال، به راحتی انجام نشد.

 

همین مسئله در جهان مسیحیت هم اتفاق ­افتاده ­است. جهان مسیحیت هم علوم یونانی را جذب نکرد و بعدها که از طریق مسلمین بعضی جهات آن را جذب کرد، به همان سرنوشتی دچار شد که جهان اسلام دچار ­شده ­بود؛ یعنی از قرن دوازده و سیزده میلادی و بعد از توماس آکوئیناس که اوج تفکر فلسفه قرون وسطا بود، رفته‌رفته به افول گرایید و مشابه جهان اسلام، با آن برخورد شد.

 

مثال دیگری که این نوع نگاه را نشان می‌دهد، وضعی است که ابن‌خلدون در جهان اسلام پیدا کرد. ظهور ابن‌خلدون در غرب عالم اسلامی و پیدایی علمی به نام علم عمران (که بعضی به غلط آن را مساوی جامعه‌شناسی می‌دانند)، یک اتفاق مسئله‌دار است؛ یعنی جای سؤال و تأمل است که چگونه علم عمران در این مقطع ظهور پیدا کرد؟ این اتفاق مثل این بود که یک چیزی از آسمان به زمین افتاده­ باشد. با این ‌حال این علم به وجود آمد، اما حتی در غرب جهان اسلام هم ادامه پیدا نکرد. مثل یک تیری در تاریکی بود که درخشید و بعد خاموش شد. غربی‌ها همین را گرفتند و به نظر من، ماکیاولی دقیقاً از ابن‌خلدون تقلید کرده  است .

 

ما برای اینکه بتوانیم فهم اجتماعی از علم مدرن و دلایل افول یا بحران آن را نشان دهیم،‌ باید ببینیم چه پیوندهای اجتماعی و چه اقتضائات تاریخی و تمدنی منشأ این شد که علم مدرن ظاهر شود، گسترش یابد و نهایتاً دچار بحران شود.‌ آیا این بحران‌ها صرفاً ماهیتی معرفتی دارند یا اجتماعی هم هستند؟ البته باید توجه داشت که وقتی بحث‌های اجتماعی درباره علم مطرح می‌شود، مفهومش این نیست که جهان معرفت جهانی است کاملاً وابسته و تابع جهان‌های دیگر که خودش هیچ اقتضایی از خودش نداشته باشد. این‌طور نیست که تمام تحولات علم تحت تأثیر جهان‌های دیگر باشد؛ بلکه این جهان‌ها، یک منطق درونی دارند و یک منطق بیرونی که آن‌ها را در ربط با هم باید فهمید و این بسیار دشوار است.

 

تحلیل تاریخی جهان علم، تا دوره مدرن

 

فرایند شکل‌گیری جهان علم از ابتدای تاریخ تا موقعیتی که ما در آن قرار داریم را می‌توان در نسبت با داستان هبوط فهمید. زمانی همه‌چیز برای انسان مشهود بود و در ظرف توانایی‌ها و قابلیت‌های وجودی انسان، تاریکی برای او وجود نداشت. پس از هبوط است که تاریکی حاصل می‌شود. فرآیند شکل‌گیری علم در دوره‌های مختلف تا رسیدن به علم مدرن، فرآیند استمرار جریان هبوط است.

 

در ابتدای تاریخ، علم و دانش ماهیتاً امری دینی بوده است. بعد از آن، اشکالی از فهم‌های دیگری در کنار فهم دینی ایجاد شد. تا زمان یونانیان، علم مستقلی که انسان مدعی آن باشد، وجود نداشته است. در این دوره اولیه، کل فهم انسان درباره جهان، فهمی بود که در جهان دینی و متأثر از ادیان و جریان انبیاء وجود داشته است.

 

تا قبل از دوران یونانیان، بشر خودش را دارای توانایی و قابلیت اینکه به‌ صورت مستقل چیزی به اسم علم به دست بیاورد نمی‌دانست. امور هم‌عرضی مثل «شمن‌ها» و «کاهنان» وجود داشت، اما آن‌ها مصادیق ناقص و منحرفی از سنت‌های دینی انبیا بودند. اگر به قرآن رجوع کنید، در مرحله اول انبیا را با این‌ها مقایسه می‌کردند؛ یعنی همیشه وقتی می‌خواستند انبیا را انکار کنند،‌ می‌گفتند: تو کاهن،  ساحر یا کذاب هستی. یعنی مصداق‌های منحرف از شخصیت دینی را به آن‌ها منتسب می‌کردند.

 

در این زمان، کسی ادعا نمی‌کرد که من علمی دارم که خودم با عقل خودم به دست آورده‌ام. کسی مدعی نبود که من دستگاهی به اسم عقل دارم که خودش به ‌صورت مستقل ما را به فهمی از این عالم می‌رساند و به این عالم نوری می‌تاباند و تاریکی را روشن می‌کند. حتی آن‌هایی که مدعی بودند،‌ می‌گفتند ما متصل شده‌ایم یا به ما القا شده است. می‌گفتند همان‌طوری که علم مورد ادعای پیامبران از طریق وحی به آن‌ها رسیده ­است، چنین علمی به ما هم القا ­­­شده ­است. سامری می‌گفت: (فَقَبَضْتُ قَبْضَهً مِّنْ أَثَرِ الرَّسُولِ)؛ من چیزی از دانش رسول را گرفتم. سامری علمی پیدا کرد که وقتی از او درباره آن پرسیدند، گفت من آن را از اثر کسی که علم را برای حضرت موسی (ع)‌ می‌آورد، یعنی جبرئیل پیدا کردم و با آن این کار را کردم.

وقتی برای اولین بار فهم مستقلی از دیانت برای بشر حادث شد، بشر دنبال چیستی امور و توصیف آن‌ها بود. یکی از اولین نظریاتی که درباره علم پیدا شد، نظریه تذکار افلاطون بود. افلاطون می‌گفت علم نوعی یادآوری از جایی است که ما قبلاً در آنجا بوده‌ایم.‌ این نظریه با فهمی که در تعالیم دینی از وضعیت انسان بعد از هبوط وجود دارد، بسیار نزدیک است.

 

در نظریه ارسطو هم این‌گونه نیست که عقل انسان به ‌صورت مستقل کار کند؛ بلکه عقل بالا می‌رود و به‌ جایی می‌رسد که علم به آن اعطا شود. بحث عقل فعال ناظر به همین مطلب است. طبق این نگاه که تا ملاصدرا ادامه دارد، ما خودمان چیزی ایجاد نمی‌کنیم و چیزی به دست نمی‌آوریم؛ بلکه هر چه هست، القا و نوری است که (اَلْعِلْمُ نُورٌ یَقْذِفُهُ اَللَّهُ فِی قَلْبِ مَنْ یَشَاءُ).

 

بنیاد های معرفت شناسی

 

در جهان سنتی، بنیادهای معرفت‌شناسی پایه‌های علم را در جهان عینی می‌گذارد. در مقابل آن، جهانی است که بنیادها و پایه‌های علم را در سوژه فردی یا در سوژه اجتماعی می‌گذارد. در تاریخ علم، این هبوط در چند مقطع اتفاق افتاده ­است. دو مقطعی که ما می‌شناسیم، یکی مقطع یونان است و یکی دوران مدرن. در یونان برای اولین بار، انسان خودش مبدأ و منشأ علم می‌شود. در این مقطع، چیزی به اسم عقل وجود دارد که مستقل از منبع دینی می‌تواند علم پیدا کند و البته هنوز پیوندش با دیانت را به طور کامل قطع ­نکرده­ است. در نظریه «تذکار» و «غار» افلاطون، یا نظریه اتصال به عقل فعال ارسطو،‌ این ارتباط هنوز وجود دارد. اما در دوران مدرن، انسان مستقلاً و آن هم با اتکای تام و تمام به ذهن خود علم پیدا می‌کند و بلکه به یک معنا علم را تولید می‌کند. معنی «سوبژکتیویسم» از یک جهت همین است. به میزانی که جهان دینی و علم دینی از دست رفت،‌ این نوع علم شکل گرفت و بسط پیدا است.

قبل از جنگ‌های صلیبی، غربی‌ها اطلاعی از علم یونانیان نداشتند. پیش از آن، معرفتی که جزء منقولات نبود، علم تلقی نمی‌شد؛ یعنی تنها تورات، انجیل و تفسیرهای آن اعتبار علمی داشتند. از قرن سه و چهار میلادی و بعد از افول نوافلاطونی‌ها، عصر به اصطلاح ظلمت تا قرن دهم و یازدهم تداوم داشت. در این مقطع که جنگ‌های صلیبی اتفاق افتاد، غربی‌ها به علم جهان اسلام دست یافتند که از جمله آن، همین فهم یونانی از علم بود. شکل‌گیری علم مدرن، از این نقطه شروع می‌شود.

اگر گذرگاه‌های مختلف شکل‌گیری علم مدرن، از زمان تماس آن‌ها با جهان اسلام و شکل‌گیری فلسفه مدرسی و تحولات آن در فلسفه آکوئیناس، اکام، دانس اسکاتوس، نومینالیست‌ها و در مقطع بعدی دکارت و بعد از آن کانت را به ‌صورت تفصیلی دنبال کنیم، فرآیند از دست­رفتن علم دینی، هم ‌عرض با شکل‌گیری علم مدرن بوده ­است. تا جایی که در اواخر قرن نوزدهم که دقیقاً نقطه شکل‌گیری بحران علم مدرن است، علم دینی به ‌طور مطلق از دست رفته بود.

از این مقطع، دیگر دین مدخلیت و حضوری در علم نداشت و تمدنی داریم که به طور خالص غیر دینی است و علمی داریم که به طور مطلق تمام پیوندهایش با دیانت را قطع ­کرده ­است. به این معنا، شکل‌گیری علم مدرن با پیدایی انسان خودبنیاد همراه است. اگر این نزول و هبوطی که به لحاظ تمدنی در غرب اتفاق افتاد، رخ نمی‌داد،‌ این علمی که در جهان مدرن شکل‌گرفته است، حاصل نمی‌شد. مطابق فهمی که مانهایم[۱] در کتاب ایدئولوژی ­و ­­اتوپیا ارائه می‌کند، شکل‌گیری بنیادهای علم مدرن با فروپاشی ساختار عینی و اجتماعی کلیسا و جهان مسیحیت همراه است.

در شکل‌گیری علم مدرن، دکارت یک نقطه برجسته است. به این معنا که با او، ارتباط با فهم قبلی به شکل بسیار جدی قطع شد. در دکارت، مبنای سوژه‌ای علم جدید شکل گرفت و دوگانگی­ای میان عالم عینی یا ابژه که در مقابل انسان است و سوژه انسانی به وجود آمد.‌ این دو ساحت باید با یکدیگر فهم شوند و نمی‌شود یکی را بدون دیگری فهمید. در این تلقی، عالم به مثابه ابژه فهمیده می‌شود؛ یعنی عالم به شکل ماده خام و فاقد هویتی است که در مقابل انسان قرار دارد و به انسان علم را اعطا می‌کند. در این مقطع، برای اولین ‌بار انسان مدرن به ‌عنوان سوژه معرفت‌یاب به وجود آمد. (انسان مدرن ابعاد مختلفی دارد: سوژه سیاسی، سوژه اقتصادی و انواع سوژه‌های دیگر.)

این اندیشه در مقطع دکارت به ‌صورت تام و تمام رخ نداد، اما شروعش در این مقطع بود و می‌توان شروع آن را در یونان هم یافت؛ گرچه در یونان، درک سوژگی از علم، در این مسیر رشد نکرد؛ بلکه در همان نقطه ابتدایی یعنی ابتنای علم بر عقل انسانی متوقف شد. به همین جهت، کلیت فهم علم قبل از عالم مدرن، عینیت گراست.

شروع جهان مدرن، با شک در جهان غیر مدرن اتفاق افتاد و این نکته بسیار مهمی است‌. این شک به معنای کنار گذاشتن جهان سنت بود و با آن، جهان سنتی ابطال شد. البته در بدو امر، تنها در آن شک شد، اما تدریجاً ابطال شد. شک دکارت ظاهراً فقط یک شک معرفت‌شناسانه بود. دکارت می‌گفت من شک دارم و نمی‌دانم چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست. به همین دلیل، به قول پدیدارشناسان، عالم را تعلیق برد؛ گویی اصلاً عالم نیست. این معنا رمزی دارد و اتفاق ساده‌ای نیست. دکارت جهان سنت را در تعلیق برد و این شروع حذف و نفی جهان سنت است. شکل‌گیری جهان مدرن با همه‌چیزهایی که در آن می‌بینیم، با این تعلیق هم‌عرض است؛ یعنی به میزانی که آن تخریب می‌شود،‌ این ساخته می‌شود.

دکارت گفت من نمی‌دانم چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست، ولی می‌دانم که شک می‌کنم؛ می‌دانم که فکر می‌کنم. در واقع دکارت بنیاد هستی و معرفت خودش را بر روی اینکه من فکر می‌کنم گذاشت و گفت چون این امر یقینی است،‌ مبنای علم من است. من یک موجودی هستم که درّاک و اندیشمند است و همین قضیه مؤسس معرفت من است. شبیه همین اتفاق در حوزه‌های دیگر هم رخ داد؛ در حوزه سیاست، در حوزه اقتصاد و در حوزه‌های دیگر برای سوژه‌های مناسب آن‌ها.

 

علم مدرن و بورژوازی

 

یک بعد جامعه‌شناختی مهم در پیدایی علم مدرن،‌ این است که جهان مدرن و علم مدرن، محصول گروهی است به نام بورژواها.‌ بورژواها یک هستی تاریخی مشخصی هستند که مابازایی در بیرون از تاریخ مدرن ندارند. تاریخی دیدن مدرنیته کمک می‌کند که دچار اشتباهاتی مثل اینکه تصور کنیم در جهان‌های دیگر هم­چنین افرادی وجود داشته­اند، نشویم. بورژواها در دنیای دیگری وجود نداشته‌اند.

بورژواها افرادی طردشده از جهان مسیحی بودند. آن‌ها در حاشیه تمدن مسیحی به وجود آمدند و تدریجاً جهان خاص خودشان را ساختند و بر جهان مسیحی غلبه کردند. اگر برای هر جهان اجتماعی یک نقطه کانونی تصور کنیم، هر جهانی یک سری حواشی هم دارد.‌ این گروه نقشی در تحقق ساختار، شکل‌گیری،‌ ایستایی، دوام و رشد جهان مسیحی نداشت، درست مثل کولی‌ها. در گذشته افرادی عمدتاً یهودی بودند که به روستاها می‌رفتند و کارشان این بود که اجناسی مثل پارچه و وسایل منزل را از جاهای مختلف می‌آوردند و بده­بستان می‌کردند.‌ در جهان مسیحیت هم بخش عمده‌ای از آن‌ها یهودی بودند.‌

بورژواها تدریجاً ثروت و قدرتی به دست آوردند و جهان مسیحی و انحصار کلیسا را با تهدید روبه‌رو کردند. آن‌ها تدریجاً با استفاده از نزاع‌ها و تنش‌های درونی جهان مسیحیت، به ویژه میان پاپ‌ها و پادشاهان، جهان خاص خودشان را شکل دادند؛ ساختارهایی همچون دانشگاه، قلمرو سیاسی و دستگاه دیوان‌سالارانه سکولار در معنای تازه آن.

وقتی می‌گوییم در مقطعی که دکارت ظهور کرد، با فروپاشی جهان مسیحیت روبه‌رو هستیم، یعنی انحصار آن در حال فروپاشی است. در این دوره بورژواها به مرتبه‌ای از رشد رسیده بودند که می‌توانستند به‌عنوان یک گروه معارض و رقیبی برای کلیسا، ابراز وجود کنند. دکارت و کلیه مدرن‌ها در پیوند با این گروه، علم مدرن را شکل دادند و در واقع بیانگر جهان بورژواها بودند. این افراد به لحاظ اجتماعی و اقتصادی هم به بورژواها متکی بودند.

علم اجتماعی مدرن، بازخوانی عمل اجتماعی انسان مدرن است که بورژواها باشند. بورژواها در بدو امر، گروه اندکی بودند، ولی تدریجاً غلبه کردند و غلبه نهایی آن‌ها در دوره پست‌مدرن اتفاق افتاد. آن‌ها به تدریج قلمروهای مختلف را اشغال کردند تا رسیدند به قلمرو فرهنگ که آخرین قلمرو بود و آن را نیز کالایی و بازاری کردند. علوم اجتماعی مدرن، در هر قلمرویی عقلانیت عملی بورژوازی را تئوریزه می‌کند. بر اساس اینکه این گروه اجتماعی رفتارهای متفاوتی پیدا می‌کند، تئوری‌های متفاوتی نیز به وجود می‌آید. بنابراین این پنبه را باید از گوش بیرون کرد که جهان مدرن در جایی باشد، ولی انسان مدرن نداشته باشیم. اقتصاد مدرن بدون انسان مدرن قابل تحقق نیست. به همین دلیل است که علوم اجتماعی به درد جهان ما نمی‌خورد.

 

[1] ما وعلوم انسانی ج1 ، ص101

[2] عضو هیئت علمی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران

منبع :

https://goftman.ir/

تحلیل جامعه‌شناختی و انتقادی ماهیت علم مدرن – بخش اول